ثمره زندگیم سبحانثمره زندگیم سبحان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ امیدهای زندگیموبلاگ امیدهای زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
ثمره زندگیم سلواثمره زندگیم سلوا، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

امید های زندگی من

تولد کیارش کوچولو پسر خاله سبحان جونی

عزیز دلم نی نی خاله مهناز یازده تیر نود و چهار متولد شد انشاالله قدمش مبارک باشه و خدا برای پدر و مادرش حفظش کنه.  این عکس ساعاتی بعد از تولدشه جیگر خاله. منم بالاخره خاله شدم اون نسترن فسقلی زودتر از من خاله شد. ...
7 مهر 1394

سبحان جون مامان و کیف خوشگلش

ماهکم این کیف رو مامان ژیلا برات گرفته اومده بودن خونمون وقتی رفتن کیفتو انداختی پشتت و انقدر باهاش بالا پایین پریدی و شعر موش موشک من غصه میخوره که نمیتونه بره مدرسه رو که بابا برات میخوند و یاد گرفتی خوندی که خسته شدی انقدر ذوق داشتی از پشتتم درش نمی آوردی همون جوری خوابت برد. هر جا میخوایم بریم سریع میری و وسایلاتو توش میذاری و میگی من کیفمو آماده کردم بریم. ...
7 مهر 1394

باغ وحش و سبحان جونم

سلام عزیزم اینجا باغ وحش پارک ارمه داری به آهو و گوزنا پشمک میدی داد میزدی آهو بیا پشمک بخور آخرشم وگوزنه اومد خورد بعد از اینکه خورد می گفتی چرا خوردی خودتم پشمک دوست نداری میگی مو داره. اینم خانم شیره آقا شیره اونطرف خوابیده. به این دریاچه میگفتی دریا میخواستی بری توش شنا کنی. باقیشو فیلم گرفتم نفسم.   ...
6 مهر 1394

اتاق سبحان مامانی

عشق مامان خاله مهناز قراره به سلامتی یه نی نی خوشگل به دنیا بیاره یه پسر خاله کوچولو برای آقا سبحان،امیدوارم خاله مهناز و نی نی همیشه سلامت باشن.روزی که سیسمونیه نی نی رو بردیم وقتی برگشتیم خونه گفتی مامان اتاق من خوشگل نیست اتاق کیارش خوشگله ما هم برای اینکه از اتاقت خوشت بیاد یه کم تغییرش دادیم و خیلی خوشحال شدی هر کی زنگ میزد خونمون بهش میگفتی مامان اتاقمو خوشگل کرده. رفتی تو اتاقت میگی بیا از من عکس بنداز.      ...
6 مهر 1394

شمال سواحل دریای مازندران سلمان شهر

عزیزکم بابا حمید میخواست بره شمال کار داشت من و شما هم باهاش رفتیم اولین باری بود که دریارو میدیدی تلاش میکردیم که قبل از غروب آفتاب برسیم تا هوا روشن باشه خوشبختانه رسیدیم ولی خیلی سرد بود زیاد نتونستی بازی کنی ولی خیلی خوشت اومد بعد از اون همش میگفتی بریم دریا بریم جاده چالوس.خیلی خوش گذشت اما موقع برگشت ساعت دوازده یک بود چند کیلومتری گچسر ماشینمون خراب شد بابا حمید هر چی تلاش کرد درست نشد مجبور شدیم زنگ بزنیم عمو مرتضی بیاد من و شما رو ببره ،ماشینو تا گچسر بکسل کردیم ،عمو مرتضی ساعت سه و نیم صبح رسید مارو برد خونه مامان ژیلا بابا هم تا صبح موند همون جا خیلی خسته شده بود کلی هم هزینه ماشین شد البته فدای سرمون خدارو شکر اتفاق ب...
6 مهر 1394

سفر به قم سبحان طلایی

عزیز دلم اینجا باغ عموی باباست مارو دعوت کردن رفتیم همه بچه هاشون هم اومدن یه شب اونجا موندیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت.اینم مهنا خانم نوه عمو یعنی دختر عمو مسعوده باهم دارید خاک بازی میکنید و کیف کردید.زهرا و مبین و متین بقیه نوه هاشونن که وقت نشد ازشون عکس بندازم.خانواده عمو خیلی بهمون لطف داشتن ازشون ممنونم.   ...
6 مهر 1394