ثمره زندگیم سبحانثمره زندگیم سبحان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ امیدهای زندگیموبلاگ امیدهای زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
ثمره زندگیم سلواثمره زندگیم سلوا، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

امید های زندگی من

دومین چالش زندگی عسل مامان خداحافظی با شیر مادر

1394/6/29 18:07
نویسنده : مامان نسرین
667 بازدید
اشتراک گذاری

دردونه مامان 23 ماهه بودی که تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت یکی از تصمیم های بسیار بسیار سخت و درد آور زندگیم بود ولی چاره ای نداشتم و باید این اتفاق می افتاد خیلی برام مهم بود که اذیت نشی و غصه نخوری و تو روحیت اثر بدی نذاره و از من دور نشی واین در حالی بود که شدیدا وابسته به شیر مادر بودی و اواخر خیلی میخوردی و کارمون سخت تر بود به همین دلیل خیلی نگرانت بودم از خدا خواستم که کمکمون کنه تا این روزها رو به خوبی پشت سر بذاریم کلی تو اینترنت سرچ کردم و تجربه مادرای دیگه و نظرات روانشناس هارو خوندم و بالاخره یه روش رو انتخاب کردم احساس کردم کمتر بهت ضربه میزنه اوایل سعی کردم دفعات شیر دهی رو کم کنم هر وقت شیر میخواستی سرتو با چیزای دیگه گرم میکردم یا بهت خوراکی مورد علاقتو میدادم کم کم روزی دو سه بار شیر میخوردی بعد باهات صحبت کردم و بهت توضیح دادم که قراره چه اتفاقی بیفته بهت گفتم اگه زیاد شیر بخوری شیرت تلخ میشه یه کم خوردی دیگه نخوردی تا تلخ نشه بعدش داشتیم میرفتیم خونه مامان مرجان تو ماشین بغلم نشسته بودی و پاهاتو به داشبورد فشار میدادی ولی نمیخواستی گاهی اوقات هم نگام میکردی ولی چیزی نمیگفتی خیلی خوب کنار اومدی اصلا فکر نمیکردم اینجوری همکاری کنی این سکوتت بدتر دلمو به درد میاورد اون روز تو ماشین کل راهو اشک ریختم و افتخار میکردم که پسرم انقدر میفهمه و باهوشه و درک میکنه تو اونجا هم نخوردی موقع برگشت خوابت میومد ودیگه طاقت نیاوردی وخواستی آخه فقط با شیر خوردن میخوابیدی و پنج شش ساعت بود که نخورده بودی وحسابی هم خوابت میومد وکلافه بودی یه کم خوردی و خوابت برد دو سه روز همینطور بود که دیگه روزا رو نمیخوردی وفقط شب خوابیدنی میخوردی بابا حمید هم همش میگفت پسرم مرد شده و دیگه شیر نمیخوره خودتم تا یاد شیر خوردن می افتادی میگفتی مامان من مرد شدم بابا گفته.یه بار که خواستی بخوری گفتی مامان یه کوچولو بخورم گفتم مامانی شاید تلخ بشه ناراحت نشیا خوردی یه دفعه گفتی مامان تلخ شده گفتم دیدی تلخ شد بچه ها وقتی بزرگ میشن شیر مامانشون تلخ میشه چند تا از بچه هایی هم که شیر نمیخوردن برات مثال زدم همش میپرسیدی این شیر نمیخوره اون شیر نمیخوره.شب شد بهت گفتیم که دیگه باید قصه بگیم بخوابی تا ساعت سه شب باهات بازی کردیم تا خوابت گرفت هیچ وقت رو پا نمیخوابیدی ولی اون شب انداختم رو پام وخوابت برد نمیدونی اون شب تا صبح چی کشیدم از ناراحتی خوابم نمیبرد دلم برای بچم کباب بود.همیشه عادت داشتی از 6 تا 10صبح نیم ساعت یکبار شیر بخوری،صبح که بیدار شدی نتونستم بهت شیر بدم و چند ساعت گریه کردی منم باهات گریه میکردم البته نمیذاشتم ببینی،وقتی با اون چشمای پر از اشکت ملتمسانه تو چشمام ذل میزدی میخواستم بمیرم بغل هیچ کس هم نمیرفتی حتی بابا فقط میگفتی بغل مامان من انقدر بغلت کرده بودم که دستام و شونه هام درد میکرد البته فدای اون بیقراری ها و اشکهات تو فقط نا آروم نباش و شاد باش.عصر اون روز با خاله مهنازینا و مامان ژیلا رفتیم فروشگاه نجم خاورمیانه ولی حوصله نداشتی برات ابزار تعمیرات اسباب بازی (پیچ گوشتی،چکش...)خریدیم تا روحیت عوض شه آخه خیلی به این چیزا علاقه داری شب هم رفتیم خونه مامان ژیلا کلی دوچرخه خاله نسترنو تعمیر کردید.بالاخره بعد از چند روز کم کم عادت کردی وخدا کمکمون کرد این مرحله روهم پشت سر بگذاریم الان خیلی دلم برای شیر خوردنت تنگ شده.ا

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مهرانا جون
29 شهریور 94 18:15
سلام سبحان جون. کلا با دوستت حال می کنی دیگه