سفر به مکتو عسل مامان
سلام عزیزم ده روز پیش عید سعید قربان بود که ما و مامان ژیلایینا و خاله مهنازینا و خاله پریسایینا همه با هم رفتیم ویلای عمو مرتضی،قرار شد ما با ماشین بابا جونی بریم آخه شما و خاله نسترن میخواستید با هم باشید تا حسابی آتیش بسوزونید از دو روز قبل از سفر دقیقه به دقیقه به هم زنگ میزدید تا هماهنگ کنید چه چیزهایی بردارید تمام وسایلی که هردو تون ازشون داشتید رو برداشتید خوراکی هم طبق معمول دو تا دو تا کیفت دیگه داشت میترکید.تو راهم هر برایی تونستید سر من و مامان ژیلا آوردید بعد از کلی مقاومت برای خواب از خستگی بی هوش شدید!وقتی وارد روستا شدیم بیدار شدید و از خوشحالی چه جیغایی میکشیدید.بابا جونی به خاطر بازنشستگی شون می خواستن بهمون سور بدن که یه بز خریدن که سر ببریم و بخوریم البته گفتن هرچی میخواید بخرید بابا و عمو مرتضی و عمو مهدی رفتن بزغاله خریدن.
خاله نسترن و سبحان و کیارش ،خاله کوچولو و خواهر زاده های ناز نازی
این چوب ها رو هم اسب کردید پیتکو پیتکو میکنید.
اینم از اون آتیشای معروف بابا جونی یه درخت خشکیده رو آوردن پایین تا این آتیش درست شد.شما هم که عاشق آتیش و سیخ و جوجه و کباب و کلا گوشت.
وباز هم خوردن یا خوابیدن مساله این است!
اونجا که بودیم ساعت هشت صبح بیدار میشدی و مستقیم میرفتی بالا سر خاله نسترن بیدارش میکردی دوتایی می نشستید با هم حرف میزدید تا بقیه بیدار شن البته بابا جونی طبق معمول زودتر از همه بیدار می شد و ورزش میکرد. شما هم چون صبح زود بیدار میشدی و بازی هم میکردی خسته میشدی و وقت ناهار خوردن دو سه بعد از ظهر وقتی داشتی غذا میخوردی خوابت میگرفت یه دفعه میدیدم تو خواب داری غذا میخوری