ثمره زندگیم سبحانثمره زندگیم سبحان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگ امیدهای زندگیموبلاگ امیدهای زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
ثمره زندگیم سلواثمره زندگیم سلوا، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه سن داره

امید های زندگی من

روزهای مهد کودکی

1396/12/19 23:45
نویسنده : مامان نسرین
711 بازدید
اشتراک گذاری
چند روز از مهد رفتنت میگذره خانوم مربیتون خیلی ازت راضین می گفتن سبحان قبلا مهد رفته؟گفتم نه چطور؟ایشونم گفتن آخه کاراش خیلی خوبه نقاشی ،رنگ آمیزی و...با آبرنگ خوب بلده کار کنه بچه های دیگه کاغذو خیس میکنن پاره میشه هیچ کدوم چیزی ندارن تو کلر بوکشون بذارم غیر از سبحان.گفتم خودم تو خونه همه چیزو یادش دادم
جیگر مامان


یه روز هم که اومدم دنبالت دیدم پشت میز خانوم وفایی مدیر مهد نشستی و یه خودکار دستته داری اسم بچه ها رو مینویسی خانوم وفایی رو صدا زدم گفتم سبحان پشت میز شما چیکار میکنه کاغذای شما رو خط خطی نکنه گفتن اشکالی نداره خودم اجازه دادم شما هم همش می‌گفتی من خانوم وفاییم دارم بچه ها رو ثبت نام میکنم








مربیتون صورتتونو نقاشی کشیده بود شما گفته بودی شیر بکش گفتن الان نمیشه یه چیز کوچیک بگو گفته بودی گل
بعدشم که میخواستیم بریم خونه گفتی بشورش آبروم میره گل دخترونس


پارک بانوان محلمون












یه روز دیگه توی مهد که خرگوش شدی






بعدشم دوتا کتاب خریدیم انقدر خوشحال بودی وسط خیابون گفتی خم شو بوست کنم اغلب وقتی میخوای تشکر کنی اینکارو میکنی


همین جا که کتابا دستتن یه شعربداهه هم برام سرودی طبع شعر خوبی داری هر از گاهی یه چیزایی میخونی:

سلام سلام مامانی چطوره حال شما
دارم میرم به مدرسه روی گلا نشستم
خیلی دوست دارم مامان جون
برام یه نامه بفرست🤔خیلی دوست دارم
دوست ,دارم بوست کنم
بوس بوس بوس

الهی که مامان فدات بشم عشقم
این کشتی رو هم با هم درست کردیم تو برنامه مهد پویا هرچی کاردستی یاد میدن باید درست کنیم همش میگی مامان ببین یاد بگیر.
چهارشنبه ها روز اسباب بازیه یه هفته این کشتی رو بردی




واینم یه قلک لاک پشتی


یه روز صبح که بیدار شدی بری مهد و خوابالو بودی




خونه مامان ژیلایینا بودیم رفتیم بیرون شما هم که از صبح زود بیدار بودی و کلی هم بازی کرده بودی در حال راه رفتن خوابت برده بود جلوی یه پلاستیک فروشی صندلی کوچولو بود گذاشتم نشستی روش ولی بیدار نشدی بعدشم نیم ساعت گرفتمت بغلم بعدشم که بیدار شدی یه ذره بد اخلاقی میکردی مامان ژیلا گفتن اگه بغل نخوای و خوش اخلاق باشی این مارو برات میخرم که قبول کردی و خریدن
یه روزم بردی مهد بچه ها رو ترسونده بودی
من و خاله نسترن که از اول ازش میترسیدیم نمیتونستیم بهش دست بزنیم
ولی کم کم ترسمونو ریختی




با خاله نسترن بازی میکردید اسمتو گذاشته بود سلطان براق خان








نقاشی با رنگ انگشتی تو حیاط مامان ژیلا یینا






اصلاح مو های به قول خودت آقا خوشتیپه





پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)