ثمره زندگیم سبحانثمره زندگیم سبحان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ امیدهای زندگیموبلاگ امیدهای زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ثمره زندگیم سلواثمره زندگیم سلوا، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

امید های زندگی من

یلدای 98 و بقیه ماجراها 😊

1398/10/13 14:08
نویسنده : مامان نسرین
172 بازدید
اشتراک گذاری



یلدا مبارک عزیز مامان



اینم از یلدای مدرسه
خانمتون گفته بودن سبحان مجهز اومدیا
میگفتی تاج من قشنگتر از همه بود همه باتاج من عکس انداختن.
الهی بمیرم یه هفته مریض بودی دو روز مدرسه نرفتی و بقیه هفته هم متاسفانه به خاطر آلودگی هوا تعطیل شد ولی خوشبختانه خوب استراحت کردی رفتم مدرسه تکالیفتو بپرسم خانومتون گفتن از سبحان خیالم راحته زود یاد میگیره آخه درس جدید داده بودن شماهم که جلو جلو حروفو واسه خودت میخونی بیشترشونو میشناسی چند وقت پیشم میگفتن سبحان بهترین دانش آموزمه دست راست خودم تو کلاس میفرستم بالا سر بچه های ضعیف تر کمکشون کنه .
اول سال به معلمت گفته بودی خانم این چیزای آسون چیه آخه میگید سختارو درس بدیدبس که جلو جلو همه چیزو یاد گرفتی برات آسونن.
واقعا هم همه حروف رو راحت یاد میگیری و هر کلمه جدیدی میگم به تنهایی مینویسی معلمتم میگفتن سبحان میتونه کلمات جدیدو براحتی خودش بنویسه خداروشکر من اصلا اذیت نشدم.
سفیر سلامت هم شدی مربی بهداشتتون از معلمتون خواسته بودن یه نفرو معرفی کنن ایشونم شما رو معرفی کردن ،کارت سفیر سلامتم بهت دادن اما هنوز شرح وظایفتونو نگفتن ولی با این حال کارتو هرروز می اندازی گردنت و کلی کیف میکنی.
برای انتخابات انجمن اولیا هم من کاندید نشده بودم اما خودشون فقط به شما دعوت نامه داده بودن که من برم جلسه و به اسرارشون عضو انجمن شدم.
چند روز پیشم با خوشحالی از مدرسه اومدی گفتی مامان علوم داشتیم خانوم درس جدید دادن و هر سوالی راجع به حیوانات میپرسیدن فقط من جواب میدادم خانومم همش میگفتن تشویقش کنید منم گفتم خانوم من کلی کتاب علمی دارم میارم ببینید
خداروشکر که تا اینجا خیلی خوب بودی و ان شاالله خوب بمونی و همیشه موفق باشی.فدای تو
راستی از طرف مدرسه سینما رفتید و فیلم منطقه پرواز ممنوع که این روزا خیلی معروف شده تماشا کردید.شب قبلش میگفتی خوابم نمیبره خیلی دوست دارم زود صبح بشه.واقعا اردو رفتن با مدرسه خیلی هیجان انگیزه منم همین جوری بودم.
این همه تعریفتو کردم ولی مشق نوشتنت خستم میکنهگاهی اوقات که دل به کار میدی زود مینوسی گاهی اوقاتم هی میگی استراحت بده انقدر میری میای تا بنویسی یه بار بس که گفتم بنویس گفتی مامان انقدر گفتی بنویس شبیه بنویس شدی البته بنویسو میگی بوینیسبابا که از خنده غش کرده بودن همیشه هم یاد آوری میکنن و میخندیم.
چند وقت پیشم هی گفتم بیا املاتو بنویس نیومدی گفتی بدار یه کم دراز بکشم میام چند دقیقه بعد اومدم دیدم خوابت برده دوساعت بعد بیدارت کردیم داروتو بخوری با همون چشمای بسته یه خند موذیانه کردی و گفتی آخرشم املا ننوشتم همون لحظه هم خوابت برد.
من که پنج دقیقه داشتم میخندیدم بچه پررو.
پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)