ثمره زندگیم سبحانثمره زندگیم سبحان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
وبلاگ امیدهای زندگیموبلاگ امیدهای زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
ثمره زندگیم سلواثمره زندگیم سلوا، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

امید های زندگی من

وروجک مامانش

1394/10/30 13:47
نویسنده : مامان نسرین
316 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیرین زبون مامان قربون شیطونیا و شلوغ کردنات بشم که هرچی بزرگتر میشی بیشتر میشه البته گاهی اوقات خستم میکنی اما همونم شیرینیه خودشو داره با اون زبونت خستگیو از تنم در میاری.شبم که بابا از سر کار میاد دیگه نمیدونی چیکار کنی از سر و کلش بالا میری رو گردنش میشینی میگی شما هواپیمایی منم خلبان،رو کمرش سوار میشی ،هی میگی بیا اتاقم،دور خونه باهم می‌چرخید میگی ما ماشینیم و. ...            

                                                     

میری میشینی جلوی کابینت میگی میخوام کیک درست کنم یه لیوان بر میداری توش آب میریزی بعد هرچی دستت میاد بهش اضافه میکنی، دارچین،نمک،شکر،بیسکوییت،پودر کاکائو و....یه چایی نپتونم میندازی توش که رنگش زرد بشه ، آخر کارم کف آشپزخونه نازنین من دیدنیه ، که باید قشنگ تمیزش کنم البته خودت سریع یه دستمال بر میداری تمیزش کنی که بدتر پخش میکنی همه جا.منم که بهت میگم اینکارو نکن زود بهت بر میخوره و زنگ میزنی به بابا میگی بابا برای دوتایی مون کیک درست کردم از سر کار اومدی میخوریم به مامانم نمیدیم.

 

وقتی هم که میخوام آشپزی کنم یه صندلی میاری میچسبونی به گاز طوری که من نمیتونم جلوش وایستم دیگه نمیفهمم چی درست میکنم همش استرس دارم که نکنه دستت بخوره به قابلمه و خدای نکرده بسوزه،از موادی هم که برای غذا آماده کردم برمیداری و پرت میکنی توی قابلمه،وقتی میخوام کتلت درست کنم میری یه جفت دستکش فریزر میاری که دستات کثیف نشه آخه خیلی حساسی تا یه دونه کتلت نیندازی دست بردار نیستی.خلاصه اینکه آشپزی کردن در کنار جوجه مامان صبر ایوب میخواد.تازه گاهی وقتا قابلمه کوچیک خودتو بر میداری یه دمکنی کوچیکم میذاری روش میگی غذا درست کردم.

 

 

 تازگیا خودت نمیری آب بخوری همش میگی لطفا به من آب بدید یه بار که صبح از خواب بیدار شدی چند بار منو برای آب بلند کردی گفتم مامان جان عزیزم هر کس باید کارهاشو خودش انجام بده اگه آب میخوای خودت باید بری و بخوری دستات که به آب سرد کن یخچال میرسه ببین مامان و بابا هروقت آب میخوان خودشون میرن میخورن به کسی نمیگن شما هم باید خودت بری آب بخوری گفتی آخه من خسته میشم،گفتم اگه همش بگی مامان و بابا آب بیارید خوب ما خیلی خسته میشیم اونوقت مریض میشیم باید بخوابیم یادته مامان چند روزه پیش مریض شده بود خوابیده بود،بعد لبات آویزون شد و یه کوچولو بغض کردیناراحت گفتی خوب منم چند روز پیش مریض شده بودم گریه میکردم،دیگه من اون‌موقع نمیدونستم بخورمت ،بچلونمت ،بخندم،متاثر بشم چیکار کنم گفتم باشه باشه بشین خودم برات میارم جیگرم.تازه تو خواب هم که برات آب میارم با چشمای بسته و صدای خوابالو میگی مرسی که دلم میخواد همون موقع محکم بوست کنم که نمیشه.

 

یه بارم که باهم داشتیم نماز میخوندیم گفتم یه ذره بلند بخونم که کم کم با ذکرهای نماز آشنا بشی هر بار که می‌گفتم سبحان ربی...،سبحان الله... میگفتی بله؟اومدی تا آخر نماز جلوم ایستادی همش می‌گفتی بله مامان خوب بگو دیگه چیکارم داری؟

 

چند روز پیش با مامان ژیلا رفتیم خاله نسترنو مهد کودک ثبت نام کنیم شما چون هنوز سنت کمه نمیشه بری باید بالای سه سال و نیم باشی که از پس خودت بر بیای.مهد کودکم انقدر دوست داری که وقتی میری داخل بیرون نمیای آخه مهد قبلیه خاله نسترن رفته بودی میدونستی فضاش چطوره بیشترم از وسایل بازیش خوشت میاد.اونجام سریع رفتی سوار چرخ و فلک شدی و با بچه ها هم صحبت شدی یه مربی خیلی مهربونم دارن که ازت خوشش اومد گفت اشکالی نداره بگذارید بازی کنه.دو روز پیش که میخواستیم بریم خونه مامان ژیلا رفتیم مهد خاله نسترن که با هم بر گردیم سریع دوییدی تو مستقیم رفتی وسط کلاس گفتی سلام خاله نسترن مربیشون گفت بازم تو اومدی از نسترن پرسیدم روز اول با کی اومدی گفت با داداشم پس اینو میگه با مامان ژیلایینا رفتیم خونه مامانی بعد برگشتیم شب موندیم خونه مامان ژیلا ساعت هشت و نیم صبح باباجونی داشت خاله نسترنو بیدار میکرد که شما زودتر بیدار شدی و گفتی خاله نسترن پاشو باید بری مهد بعد هم که داشت میرفت یه کوچولو گریه کردی که منم میام مامان ژیلا گفت برگشتنی میبرمت. ساعت یازده نیم بود دیدم نیستی گفتم حتما رفتی بالا خاله نسترن که نباشه واسه خودت آروم میگردی صدات کردم دیدم پایینی گفتی میخوام برم مهد آماده وایسادم بعد حاضر شدیم رفتیم دوییدی تو بلند گفتی سلام بچه ها بعد رفتی برای بازی خاله نسترنم اومد با یه جیغم از هم دیگه استقبال کردید تو چرخ و فلکم که شدی سر گروه،بچه ها بچرخونید،تندتر،نگه دارید و.... مامان ژیلا میگه سبحان که میاد شور و حال میده به اینجا آخرشم رفتی تو کلاس گفتی خداحافظ خاله بهار اونم بوست کرد و خداحافظی کرد بعدرفتی حیاط گفتی خدا حافظ بچه ها،خداحافظ اون یکی بچه ها.

 

چند روز پیشم صبح زود بیدار شدی ساعت یازده و نیم دوباره خوابیدی تا یک کلا خوابت ریخت بهم چون عادت داری دو تا چهار بعد از ظهر بخوابی ساعت هشت شب یهو دیدم رو مبل خوابت برده تا نه خوابیدی شبم که خوابت نمیبرد ساعت دو و نیم سه خوابیدی.

 

 

نفس مامان الان دقیقا دو سال و نه ماه و بیست و هفت روز سن داره.

 

 

پسندها (11)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)