ثمره زندگیم سبحانثمره زندگیم سبحان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ امیدهای زندگیموبلاگ امیدهای زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ثمره زندگیم سلواثمره زندگیم سلوا، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

امید های زندگی من

اتاق سبحان مامانی

عشق مامان خاله مهناز قراره به سلامتی یه نی نی خوشگل به دنیا بیاره یه پسر خاله کوچولو برای آقا سبحان،امیدوارم خاله مهناز و نی نی همیشه سلامت باشن.روزی که سیسمونیه نی نی رو بردیم وقتی برگشتیم خونه گفتی مامان اتاق من خوشگل نیست اتاق کیارش خوشگله ما هم برای اینکه از اتاقت خوشت بیاد یه کم تغییرش دادیم و خیلی خوشحال شدی هر کی زنگ میزد خونمون بهش میگفتی مامان اتاقمو خوشگل کرده. رفتی تو اتاقت میگی بیا از من عکس بنداز.      ...
6 مهر 1394

شمال سواحل دریای مازندران سلمان شهر

عزیزکم بابا حمید میخواست بره شمال کار داشت من و شما هم باهاش رفتیم اولین باری بود که دریارو میدیدی تلاش میکردیم که قبل از غروب آفتاب برسیم تا هوا روشن باشه خوشبختانه رسیدیم ولی خیلی سرد بود زیاد نتونستی بازی کنی ولی خیلی خوشت اومد بعد از اون همش میگفتی بریم دریا بریم جاده چالوس.خیلی خوش گذشت اما موقع برگشت ساعت دوازده یک بود چند کیلومتری گچسر ماشینمون خراب شد بابا حمید هر چی تلاش کرد درست نشد مجبور شدیم زنگ بزنیم عمو مرتضی بیاد من و شما رو ببره ،ماشینو تا گچسر بکسل کردیم ،عمو مرتضی ساعت سه و نیم صبح رسید مارو برد خونه مامان ژیلا بابا هم تا صبح موند همون جا خیلی خسته شده بود کلی هم هزینه ماشین شد البته فدای سرمون خدارو شکر اتفاق ب...
6 مهر 1394

سفر به قم سبحان طلایی

عزیز دلم اینجا باغ عموی باباست مارو دعوت کردن رفتیم همه بچه هاشون هم اومدن یه شب اونجا موندیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت.اینم مهنا خانم نوه عمو یعنی دختر عمو مسعوده باهم دارید خاک بازی میکنید و کیف کردید.زهرا و مبین و متین بقیه نوه هاشونن که وقت نشد ازشون عکس بندازم.خانواده عمو خیلی بهمون لطف داشتن ازشون ممنونم.   ...
6 مهر 1394

تولد دو سالگی زندگی مامان

 پسر عزیز و دوست داشتنی من... فروردین دومین سالیه که با تمام وجودم به خاطر وجود تو نازنینم سر به سجده میذارم و خدا رو برای حضور گرم تو همیشه عزیزم هزار بار شکر میکنم.  اون لحظه ای که مشامم با عطر وجودت پر شد برای من نهایت زندگی و عشق بود.گریه کردی،گریه کردم..خندیدی،خندیدم..نخوابیدی،نخوابیدم..راه رفتی دستای کوچولوی نازتو با عشق توی دستام گرفتم..با تو بودم،هستم،خواهم بود تا ابد. تا زمانی که پاهایم توان ایستادن دارند به من تکیه کن که مادر چون کوهی پشت توست تنها آرزویم به ثمر رساندن گل وجود توست پس عزیزکم بخند،لذت ببر،زندگی کن، از تو برای من همین خاطرات بس است و تو متعلق به خودتی خود خودت. عزیز دل مامان برای این کیک باب ...
30 شهريور 1394

دومین چالش زندگی عسل مامان خداحافظی با شیر مادر

دردونه مامان 23 ماهه بودی که تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت یکی از تصمیم های بسیار بسیار سخت و درد آور زندگیم بود ولی چاره ای نداشتم و باید این اتفاق می افتاد خیلی برام مهم بود که اذیت نشی و غصه نخوری و تو روحیت اثر بدی نذاره و از من دور نشی واین در حالی بود که شدیدا وابسته به شیر مادر بودی و اواخر خیلی میخوردی و کارمون سخت تر بود به همین دلیل خیلی نگرانت بودم از خدا خواستم که کمکمون کنه تا این روزها رو به خوبی پشت سر بذاریم کلی تو اینترنت سرچ کردم و تجربه مادرای دیگه و نظرات روانشناس هارو خوندم و بالاخره یه روش رو انتخاب کردم احساس کردم کمتر بهت ضربه میزنه اوایل سعی کردم دفعات شیر دهی رو کم کنم هر وقت شیر میخواستی سرتو با چیزای دیگه گرم میکردم ی...
29 شهريور 1394

پسر نماز خون مامان

 الهی قربونت بشم تا که یکیمون سجاده پهن میکنیم شما جلوتر از ما میای و به حالت سجده روی سجاده دراز میکشی و سر روی مهر میذاری و الله الله میگی اینجا تقریبا یازده ماهه ای الهی که همیشه همینطور بمونی الهی الله نگهدارت باشه الهی همین راهو بگیری و تا آخر بری الهی آمین.    اینجا هم یک سال و هفت هشت ماهه ای.   ...
27 شهريور 1394

روز پارکی و تاب بازی فرفری مامان

                           عسلم هر وقت میریم پارک میگی خاله نسترن باید منو هل بده بعدشم میخونی: تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه منو بندازی بغل خاله نسترن بندازی.هر کی هلت بده اسم اونو میگی،بابا،مامان،مامان ژیلا. ...   ...
27 شهريور 1394